مصطفاشیسم



جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست

ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی

دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

حافظ


قسم به این باران و طوفان! من هم آدمم و دلم‌گرفته است. وقتی دل کسی خون شود، زندگی چه کار میتواند بکند یا چه چیز میتواند بدهد که این دلخونی استحاله به جام سرمستی شود؟! شاید هیچ دلم گرفته است و بهار نیز برای من سودی ندارد. هیچ فایده‌ای ندارد! من همه راهها را سنجیده‌ام‌مرا با هیچکس کاری نیست و مرا به هیچکس راهی نیست و کسی را با من همراهی نیست من عزادار صداقت خودم هستم، عزادار آرزوهایم و میبینم چه بسا من مستحق این ناله و مویه بوده‌ام که آه و وای نصیبم شده است من هیچ نمیخواهم، از هیچکس توقعی ندارم، احترام و مهربانی هنوز سرلوحه‌های سینه‌ منند، همه کسان خوبند برای خودشان، من دلم گرفته است، من ناراحت زندگی هستم که بی هیچ موهبتی می‌آید و میرود، من دلم گرفته است، من دلم گرفته است، من دلم از این زندگی بیخود شکسته است، من مهربانم اما شادمان نیستم، من


حرف میزنم حرف نمیزنم، کار یکجایی گیر دارد میبینم نمیبینم، حواسم پرت چیز دیگری است انگار من انگار جامانده‌ام، در جایی، زمانی و تازه دارد فهمی میشوم که نیستم، گم شده‌ام جامانده‌ام. به دنبال چیزی هستم که دیگر نمیدانم چیست. من پیدا نمیشوم؟! این ترس به اندازه ابدیت مرا غرق میکند در بهت ابهام. حیرت، سرگشتگی‌ چیزی که نمیبینم چیزی که نمی‌یابم؛ از چه حرف میزنم ومیزنیم ما هر کدام به اندازه مجموع کارها و نکرده‌هایمان تنهاییم؛ ای وای اگر ماجرا دلی هم بشود، بقول بعضی‌ها عشقی هم بشود، مثلا مثلا. نقد این حرفها نیست هیچ چیز پایان نمیپذیرد در عین اینکه انگار هیچوقت آغاز نشده است رویاست یا کابوس؟ این به خود پیچیدن و لولیدن در التهاب معانی. ما نیستیم، پس ما چه هستیم؟!


انسانی که به یک شئ وابسته میشود، حتی اگر خودش نداند، فکر کند از سر عادت است، به سرش بزند، نقاط ضعفش را بگوید، انکارش کند ولی النهایه به مجرد عزم بر ترک تعلق درمانده بماند، این انسان لایق ترحم نیست؟! ما بیش از آنچه فکر کنیم ضعیف هستیم، در برابر دلبستگی و وابستگی، خودمان را گول نزنیم که ای فلان ای بهمان و گمان نکنیم که برویم از یاد خواهیم برد، زمان در ما ذخیره میشود و همه چیز در درون ما انباشت میشود و روزی خواهیم فهمید که گوشه‌هایی از دهانمان مزه ماسیدن میدهد، ذهنمان دیگر نمیتواند تظاهر بیافریند، وجودمان error میدهد؛ آنوقت سوالمان این میشود که ما که میگفتیم آن نیستیم و هستیم پس دیگر به چه چیزی میتوان اعتماد کرد؟! ما چه هستیم؟ ما قرار بود چه باشیم که هستمان این شد؟! آه، کاش میتوانستم دیوار بلند تحیر سرد سفید را نشان دهم.


اوقاتی هست که دلم جوری میگیرد و حالم آنگونه دگرگون میشود که دیگر زمام از دست خارج میشود نمیدانم به چه کسی رو بزنم، با چه کسی صحبت بکنم، خجالت میکشم، نمیخواهم باعث ملال کسی بشوم، بیش از این زحمت و بار کسی باشم حالم بهم میخورد، بهم میخورد زمینم تار میشود آسمانم و از دست میرود زمان. حتی الا بذکرالله هم انگار افاقه نمیکند. کاش صاحب نفسی بود به او رو میزدم، نمیدانم شاید یکی از شما که از سر اتفاق هم میخوانید یا دنبال میکنید هم دعایتان بگیرد خدایا کمکم کن که به درد عادت نکنم


اگر بخواهم تنها یک توصیه کوتاه به عزیزان کوچکتر از خودم در مدرسه و موسسه‌ای که بودم داشته باشم این استکه: عزیزان من! سعی نکنید ابرانسان باشید و الگو و راهبر شوید؛ چون اینگونه زندگی غیر‌معمولی خواهید داشت و کارهای غیرعقلانی و غیرعادی خواهید کرد و شک نکنید در درجه اول باعث اذیت و آزار خودتان و در درجه دوم اسباب زحمت اطرافیانتان هم خواهید شد. تنها وظیفه شما این است که انسان باشید و نرمال رفتار کنید، پس گام به گام اینگونه با اراده و نشاط و آگاهی به پیش خواهید رفت.


تو برگزیده نبودی، قبول کن که نبودی؛ به اینجا که میرسد چاووشی، الحق که صفا باصفا گفته، خطاب را به سمت خودم میگیرم چه کردی؟! ای مصطفای بیچاره من! چه کردی با خودت و حیثیتت آیا کسی هست که در نبودت دلتنگت شود؟! آیا کسی دلتنگ تو هست و خواهد شد؟ حاشا و کلا، هیهات. چه کردی چه کردی چه گفتی چه شنیدی، چه دیدی چه دیدی. به خدا قسم مرگ بر اینگونه زیستن سزاوار است، من اهل قسم نیستم ولی بگذار بگویم که ای بیچاره نگاه کن که چه به دست آوردی که مرگ یک سرمایه است و حیات و حیات رونقی ندارد. زندگی چیست عزیز من؟! بغض لبخند، خوردن حرفهای نیم‌خورده.  کسی هست که بر روی تو حساب باز کند، شرط ببندد؟!


خدایا! کوچکتر، حقیرتر، به دردنخورتر از من بنده‌ای داری؟! دورافتاده‌تر و پرت‌تر و . حیف‌نون کامل من در عجبم که تو کار بی‌حکمت که نمیکنی، خلق این موجود بی‌ارزش ز چه رو؟ بود و نبودش نه فرقی میکنید، یعنی ببین فاجعه را که نه اینکه یک طرف بچربد بر آن یکی، تساوی کامل و حتمی و قطعی است، وجوده کالعدم. بیحاصلتر از من، بیچاره‌تر از من حیف این نان و آب که در اسید معده او هضم میشود و لباسی که بر تن او مندرس میشود. حیف حیف. حیف. بیچاره آنان که گرفتار اویند، در زحمت و تکلف از اویند، متضرر از قبل حرکات و سکنات اویند. به کدام سو میروی بیچاره، به کدام سمت میروی بی‌بهره، خاک بر سر تو، تفو بر تو، وای که مستحق لعن و نفرینی ولی بس است، حیف‌تر از این بشوی. گیج میزنی بدبخت. متحیر از چه هستی مشنگ تو را چه کار با مردمان و نامردمان بتمرگ سر جایت احمق. کسی را چه کار با تو، خوبان و از ما بهتران کجا و تو. بدان از تو بهترند، چه کس بد است وقتی تو بدی؟!.


دانشگاه برای من تبادرکننده تلخی است تا شیرینی دانشگاه برای من یک جای پرت دورافتاده است که آخر نفهمیدم دقیقا چرا وقتم را برای رفتن به آنجا تلف میکنم دانشگاه، اصلا خود کلمه دانشگاه مرا ناراحت میکند اساتیدی که نمیفهمند چه بگویند و هیچ دغدغه و مسئولیتی نسبت به دانشجویان خود ندارند و دانشجویان و همکلاسی‌هایی که فرسنگها از هم دورند. یک محیط سرد که انگار سکوت حرف اول و آخر است. خاکستر مرگ پاشیده بودند در آن فضا تبلور آینده‌ای که بعید است به آن برسی و محل هلاکت آرزوی دلخوش‌کننده قلبهایمان. دانشگاه یعنی تکرار وحشت تنهایی در سایه عادت هرروز خستگی‌‌ای مه‌آلود. دانشگاه یعنی رجحان دیگران بر تو به دلیل بی‌دلیلی. دانشگاه یعنی درد دیدن، دردکشیدن، درد شنیدن و دردگفتن به طعم جبر تلخی یک کام از سیگار غرور، حسد، غیبت‌شنیدن و بدگویی کردن و دروغ گفتن و تظاهر کردن شاخه‌هایی که از برگهای سبزشان کاسته میشود و بر ازدحام همهمه غصه کنار بوفه افزوده میشود چشمانی که تو را میپایند و تو نمیدانی که هستند و برای چه روی تو متمرکز شده‌اند دانشگاه یعنی تمرین بی‌اعتنایی و به رنگ‌مجسمه درآمدن. دانشگاه یعنی بی‌باوری به همه شاه‌کلمات انسانی. دانشگاه یعنی فخرفروشی گنجشککانی که بال و پرشان یک انگشت است و آسمانشان قفس اندیشه کوتاهشان دانشگاه یعنی شکستن احساسات نرم زیر پای عابران اجانب دانشکده‌های بغلی دانشگاه یعنی برچسب به دردنخوری و انقضاء بر پاکی کودکی. دانشگاه یعنی تجلی بی‌هویتی و نمود فرار انسان به سمت مقصدی که خود وحشتش می‌آید نامش را به زبان آورد دانشگاه یعنی قلب محکوم به صبر و نفرت نگاههایی تهوع‌آور دانشگاه یعنی دوستی و بیگانگی. دانشگاه یعنی تلاقی دو نگاه درحالیکه نمیدانی مردمک هر نگاه چه رنگی است چه برسد به اینکه بدانی پشت هر نگاه چه کسی تو را میبیند دانشگاه یعنی دلتنگی، دلتنگی دلتنگی. دانشگاه یعنی ماسیدن شعر در لب و دندان قلم. تا فردا صبح میتوانم بنویسم و بنالم؟ اما خلاصه آنکه برای من، این رنج ناراحت‌کننده در ادامه رنج همیشگی‌ام در زیستن و حیات در حیاط تعلیم و تعلم اتفاق افتاد رفیقی میگفت گه‌دانی، آری مع‌الاسف گه‌دانی.

 گمان نمیکنم این زخم سیاه هیچوقت از سینه ساده و مهرباور من پاک شود. که زندگی جز این نیست و دانشگاه یعنی ترسیم آینده‌ای هیچ و شروع اندیشه‌ای پوچ.

حال با همه این حال بدی که نصیب من شده است، چگونه و با چه انگیزه و اراده‌ای قدم در راه بگذارم تا دوباره به آن چهارگوشه بی‌معنی برگردم؟!.


و گاهی هم البته با خودم میگویم خوش به حال شما که پدرانتان مکلایند. بعضا جوری مردم نگاه میکنند گویا ارث پدری‌شان خورده شده است و پدرکشتگی دارند بماند که از بعضی جهات به خاطر همین شرایط و نگاهها و تصورات و حاکمیت. و البته حفظ شان لباس و اامات این زندگی از بعضی امکانات و همراهی‌های پدرانه هم محروم بوده‌ایم به هر حال این هم یک نوعی است.


بارها با خودم قرار میگذارم و حالی به حالی میشوم که همه چیز را کنار بگذارم، نسبت به همه چیز دلسرد شوم، از همه چیز و همه کس ترک تعلق کنم، آشنایی و دوستی را برای روزهایی فراموش کنم، کلا همه چیز را فراموش کنم، خیالات آینده را هم به کناری بنهم، ترس را به هرچه بادا باد بدل سازم، برای درستی و غلطی ذره‌ای تره خرد نکنم، بلکه از این حال به در آیم، لااقل برای خودم باشم به فکر صلاح خودم باشم مصلحت را از مفسده بازشناسم عقل و دل را بر یکدیگر وما تقدم ندهم. (درست، تو باید بی‌اعتنا باشی که بتوانی به زیستن ادامه دهی؛ البته زیستن عاقلانه، عقل دودوتا چهارتایی، معاشی‌ اگر بخواهی فکرت را پرت هر چیزی کنی که حواس‌پرت میشوی،.) خود را به جریان رود بسپارم، شنا بکنم لکن اگر خواست مرا به دریا برساند و اگر نه به تالابی رهنمون کند. باز چیزهایی در درونم نمیگذارد‌ زندگی شوخی نیست که اسم رمز برای خودت بگذاری و در قالب هویت مجهول قدم به راه بسپاری آنچیزی که مهم است مردانگی و جرات است اصلا بگمان من بگذارید هرکسی شکل خودش باشد، آنطور که هست بنماید، زندگی تظاهری و نمایشی را باید تمام کرد، باید صادق بود. به نظرم اگر این هدف این خصیصه در من مترتب شود و بتوانم از بند بعضی چیزهای به ظاهر نه بندنما درآیم، میتوانم‌ گام در راه فلاح خودم بگذارم. اصولا تصور میکنم برای هرکسی این اصل و اساس است باید بند بعضی چیزها را برید، بعضی ظواهر دوریختنی است، بعضی چیزها درحد و اندازه انسان، باید لیاقت و شایستگی و امکان و استعداد و قابلیت هرچیز را سنجید بعد عمل کرد. الحاصل، چه فایده که این حرفها به ظاهر راحت است و در بطن ماجرا پر از پیچیدگی و گره‌ گاهی مغز انسان سوت میکشد که چطور میشود و دقیقا چه چیز برعهده ماست و چه قسمت از نتیجه از عهده گرده ما برآمده است؟! شک کرده‌ام در این نکته که در این دنیا چیزی اصالت دارد؟ چیزی اصولا خلوص دارد؟! این این سوالات و فکرها شاید زایشش به جهت وضع خاص آدمی باشد ولی بی‌ارزش نیست اصولا چیزی در این دنیا ارزشمند هست؟ به چیزی میتوان بالید و دلخوش بود؟ همه چیز از دست رفتنی است ذات انسان به یادماندنی است یا فراموش‌شدنی؟! کدام انسان و کدام زندگی. گند بزند در همه چیز، در این وضع برزخی، در این زندگی دوزخی ابهام سرآغاز دردمندی است نه ابهام سرانجام  خوشدلی است. هرچیز در پرده ابهام پوچ میشود حتی اگر ماه باشد به سایه محاق میرود. تو نداشته‌هایت را شاید بدانی ولی داشته‌هایت را نه شاید داشته‌هایت جزو نداشته‌هایت باشد و نداشته‌هایت تنها داشته‌هایت.دردمندی در شب آن است که در طول روز آن مقدار که باید از کلمه سیراب نشده‌ام؛ آنهم نه هر کلمه، کلمه ناب، کلمه‌ای که سینه را صفا بدهد و ابواب ذهن را بگشاید. رنج من در نبود کلمه است. هر چیز غیر از کلمه حقیقی به دردنخور و بیفایده است حتی زندگی اگر غرق لذت هم که باشد در فقدان کلمه حقیقی و عدم مانوسیت با آن محکوم به تکراری شدن و از رمق افتادن است چه باید کرد که لذت کلمه را در نمی‌یابیم و هر شب اینگونه سر بر بالین میگذاریم.‌ به راستی خود را به خواب چگونه ممکن شود حال آنکه ذهن در یک کلاف سردرگمی از سکوت کلمه گرفتار است و وای آنکه به خواب چه نیازی است وقتی بیداری ما سراسر خواب است‌ دریغ از کلمه واقعی هرروز عمر را از دست میدهیم و از وجودمان کاسته میشود، سبک میشویم اما چه سبک‌شدنی! وقتی در حضور کلمه نیستیم همه چیز گنگ و بی‌معنی است. جهان همهمه‌ای است.‌ اگر سنگینی کلمه را دریافتیم آنهنگام سبک شدن ما بی معنی و بیفایده نخواهد بود چونکه آرام آرام دوبال پشت کتف خیالمان شروع به رشدکردن و بلندشدن میکند. چه کنم با این زندگی بیهوده.


تو صف نانوایی وایسادم. چیزی تا لحظات ملکوتی نمانده است.دونفر جلوی من ایستاده‌اند. شاطر که جوانی کم‌سن و سال است چند نانی که پخته است را از تنور در حال حرکت در می‌آورد و به سمت میز مومنان می‌آورد. آقایی که جلوی من است یک قدم آنطرف و یک قدم به جلو و سپس یکقدم به اینطرف برمیدارد. دست به سمت نان میبرد تا دست شاطر برنگردد. اون یکی آقا که جلوی او بوده است یکجوریش میشود و بگمان اینکه این بنده خدا در صف زده و حق او را پایمال کرده است لب به گلایه و اعتراض میگشاید. این بنده خدا در جوابش میگوید آقا قضاوت نکن؛ تو نان ساده مگر نمیخواهی؟ من هم نان کنجدی میخواهم، اینها هم که کنجدی است، قضاوت نکن. مد شده است دیگر. به قول حسین کلهر پس فرق ما با حیوانات تک یاخته‌ها و جمادات در چیست؟ انسان ناگزیر از قضاوت است. آنچه مذموم است قضاوت اشتباه و عجولانه و با پیش‌داوری و به هرقیمتی و جانبدارانه و به دور از انصاف است. حالا. نمیدانم‌ باز چه میشود که بحث کوتاهی درمیگیرد و اینبار البته آن یارو جلویی به این آقای عقبیش برمیگردد میگوید قضاوت نکن. من رو که میگویی از این همه بچه‌بازی و فشاری که به عزیزان آمده خنده‌ام میگیرد و با خودم میگویم اگر یکی از همین دونفر بی‌اعصاب این خنده کم رمق و بی‌زور مرا ببینند چه میگویند؟! بعید است باز بگویند قضاوت نکن، یک مشت به دماغم حواله میدهند. :))


همه این شبکه‌های اجتماعی رو پاک میکنم. حتی شاید این وبلاگ هم پاک. درد دارد ولی برای من که دردمندم وجود اینها هم چیزی رو عوض نمیکند. میروم در خلوتم و فراموش‌شدن را آغاز میکنم. برای من که بیخبرم، اطمینان و یقین به اینکه بیخبر هستم و بیخبر هم خواهم بود شاید تسکینی باشد. تنها ترسم این است که به چیزهایی پشت پا بزنم که دیگر چیزی از من نماند و آنوقت با مصطفایی روبرو بشوم که برایم به شدت غریبه است؛ وضعیت وحشتناکی است، خدا به دادم برسد، به داد همه ما برسد چقدر این زندگی پیش از این فکر میکردم اما به وضوح امروز میبینم‌ که چقدر در کمال مسخره بودن وحشتناک است هیچ چیز به دستهایم نیست و چیزی قوت قلبم نیست، انگار برای همیشه اینچنین همه چیز سرد و خاکستری بوده است. بالاخره آفرینش چندمهره‌ی سوخته هم میخواهد، بی‌اعتنا از کنار سیاهی عبور میکند نور.


درد دارد، خیلی درد دارد‌ رفتن بی‌بازگشت، وقتی که میدانی شاید هیچ‌زمان روی آسایش و س را آنگونه که فکر میکنی و میخواهی نبینی باید از امید برید باید از خویشتن خویش برید باید دل به الله سپرد باید این انگشت انگشت به طوفان درآمدن را تمام کرد؛ باید به یکباره با تمام وجود هیبت و هیکل خود را در برابر سحر و فسون سرمای طوفان قرار داد. فراموشی و خاموشی شاید حاصل نشود اما میتوان مانند یک انسان خورد و خوابید و زبان به ناله و گلایه نگشود نمیتوان، نه نمیتوان، آنقدر جور و درد هست که سکوت ممکن نیست عزیزمن! دلتنگی دلتنگی است، باید باور کنی رفتن را، باید باور کنی که ماندن چیزی را عوض نمیکند یا لااقل بعید است چیزی را بهبود ببخشد کسی گوشش بدهکار حرفهای تو نیست نمیدانم، به خدای احد واحد نمیدانم صبر کرده‌ام، ختم گرفته‌ام، چله‌نشینی کرده‌ام به نوع خودم، اما حاصلی درنیافته‌ام یکجای راه وقتی قدم بر خلاف تصورات و محاسباتت بر زمین گذاشته میشود دیگر ادامه راه به دست نیست کسی درک نخواهد کرد که من چه میگویم و تا چه اندازه حرفهایم از جانب دغدغه و درد می‌آید نه انتظار و شکوه به خدای علی قسم که من چیزی را نه برای خودم میخواستم تنها و نه به فکر آرمان و هدفی خودسرانه و خودخواهانه بودم من هیچ چیز نیستم، عزیزانم حقیقت این است، من هیچ چیز نیست از من درگذرید ای همه کسانم، ای میوه‌های قلب من ای مایه روشنی چشمان من ای عطرتان آرامش‌بخش نفس‌های من! از من درگذرید که من خسته‌ام، در من هیاهویی برپاست آخر چگونه به خلوت درآیم آه! کسی گوشش به حرفهای تو نیست، همه از تو میگریزند، کسی متعلق به تو نیست کسی وابسته به تو نیست. عزیزانم که سلامت و سعادتتان را روز و شب از خدای خودم خواسته‌ام! هیچکدامتان به دردم نیامدید، نه نمیخواهم گلایه کنم که این تقدیر من است. به خداوند یگانه قسم که نمیخواهم که کوچ به سکوت را به خودخواهی تعبیر کنید، شاید خوددرگیری است من برای چه هستم؟! هان! برای چه هستم؟! اگر دورکعت نماز در بساطم نمانده بود شاید ماجرا فرق میکرد نمیدانم. میخواهم و نمیخواهم، میگویم و خود نمیشنوم انفروا خفافا و ثقالا، جانم پربار است نه، سنگینی بار را بر دوشم احساس میکنم و سایه‌ای بر روحم افتاده است که نهایت تمنایش در من است و در من نیست آنچه نشان میدهد هیهات! ما ذلک الظن بک و لااخبرنا بفضلک عنک یارب! این بنده درمانده‌ات، این بنده کوتاه قامت عاجزت، این بنده حقیرت‌ میگریزم از خودم! می‌گریزم می‌گریزم و در این میان نمیدانم که این سایه‌ها که به اهتزاز درآمده‌اند هرکدام چه نقشی را ایفا میکنند، باید به کجا بگریزم، من از آن کجایم؟! کجاست ملجا امنی که ی بیاسایم و بشویم تنم را در برکه‌ سعادت و صلابت؟ آبله‌ها اگر سر واشدن داشته باشند چه خواهند گفت؟! نکند نور هم فراری شود، نکند بهشت به خرابه‌ای مبدل شود وقتی سلطانی به گدایی افتد افسوس که میخواهم بگویم و محرمی نمی‌یابم، افسوس که هرچیزی را نمیتوان گفت و ما هرکدام به تنهایی راه می‌پیماییم، جداگانه خانه‌ها را متر میکنیم، پیاده‌ام و کاش همینقدر ساده به دور از هر سودا و تمنای خامی بتوانم جان‌نثاری کنم، از خویش باید برون رفت، باید چه کرد.


عشق اندازه پشم ارزش نداره. باید وقیح بود. _آخ ددی چی شده؟ خدا از اون بالا میاد بگه چی شده؟ یه مردک نره خر میگه چی شده؟ کی دلش میسوزه الاغ؟! کی به پات میشینه کرم آسکاریس؟ کی پاپی‌ات میشه ژوپیتر بی‌حلقه؟! بابا چیه، چخبرته چی میگی تو، خودت رو کردی که کردی به نار سقر، وظیفه‌ات بود، دردت اومده مامانی؟! به تخم اسب حضرت عباس، میخواستی بری جلو یا پاره کنی یا پاره‌تر بشی، نشستی ابرا رو نیگا کردی خب چیز تو اون کله‌ات نیگا کن به گوساله بغل دستی‌ت ببین چیکار کرد مگه اون، مگه چی ارائه داد مگه اون مگه چه گهی میخوره مگه اون(این مگه اونش زیاده جدی نگیرید) توی گوساله‌صفت که اندازه .یر گوساله سامری قیمت نداری ادا تنگا رو درمیاری؟ نکنه فکر کردی دست از چیزت دربیاری ید بیضاء خواهی کرد؟ آخه پفیوز دوزاری بشین سر جات معلوم نیست یه ثانیه دیگه اصلا هستی یا نه اونوقت رفتی تو زرت و زورت ابروی غمزده؟ آخه گوساله‌ی خرس قهوه‌ای، چه گهی خوردی چه گهی داری میخوری که هرکی رد میشه یه دور روت میگیره، فکر میکنن حق دارن اصن، تقصیر خود گوساله‌ته نفهم، بفهم. خودت رو به شخ دادی دیگرون هم انگار نه انگار به. لااله‌الا‌الله، چی بگم به توی کله .یری آخه دلم برات میسوزه احمق بیشعور، به علی دلم برات میسوزه گلابی، میخوام کله‌ات رو محکم بکوبم تو سینه‌ام بگم عر بزن مادرمرده، عر بزن گوساله، بذار دلت باز بشه بیکس خوار و خفیف شده. عر بزن گوسالهههههه. بذار غصه‌هات بریزه بیرون، حرفهای نگفته‌ات بپاشه تو دیوار، بذار همه بشنون تو هم بلدی فحش بدی، بابا تو لال نیستی کر نیستی میشنوی میفهمی چی حسابت کردن، میشنوی چه دری وری‌ای بهت میگن و سرافراز از اینکه تو زبون به دهن گرفتی به چیزیشون نمیگیری. ای بر پدر و مادر خرمگس معرکه لعنت! این چه دنیایی‌ه اوس کریم، معجون فروشی درست کردی؟! آخه من گوساله رو چه به زندگی، چه درهم برهمی‌ه آخه، بستنی ریختی، مغز پسته و بادوم ایضا، خامه، موز آناناس، بادوم هندی عسل ریختی روش، آخه من گه رو چرا زدی تنگش؟ دیدی؟! هی من به خودم گفتم گه همه فقط من رو دیدن انگار من فقط گهم. باشه اشکل نداره، موقع رودررویی با آینه برای اونا هم فرامیرسه، بترسید از اونروزی که ببینید در باطن ذاتتون به قول حضرت عمام چه معجون قهوه‌ای لول میزنه؛ اونوقت بهتون میگم چخبر لولیا! اندازه بز.


هر انسانی نیاز به خدا و معبود دارد؛

هر انسانی نیاز به هدف و آرمان دارد؛

هر انسانی نیاز به مشاور و معتمد دارد؛

هر انسانی نیاز به همدل و همراه دارد

و هر انسانی نیاز دارد که دوست بدارد و دوست داشته شود.

این‌ها اقتضائات اوّلیّه‌ی زندگی بشری است و کتمان‌پذیر و شوخی‌بردار نیست.


کسی که در وقت ناراحتی و نیاز و افسردگی در عین محبّت دیدن از تو به تو بی‌محلی و قدرناشناسی میکند و تنهایت میگذارد، چقدر میتوان بر وفای او و مرام او امید داشت؟ آدمی بی‌ارزش است چون هیچ ارزش و قیمت ثابتی بر اعمال ما نیست مگر پس از وفات که دیگر آنوقت برای فهمیدن خیلی دیر است. اصلا انسان چرا به کسی توجه کند که بی‌اعتناست و دوای این درد چیست؟ هیچ، قطع تعلق است ولی قطع تعلق هم ممکن نیست. کار به جایی میرسد که اصلا نمیدانی قصه چیست، کجا هستی، با چه کسانی زندگی میکنی و دمخوری، دیگران کیستند، تو کیستی، زندگی چیست و این همه درد برای چیست غصه نمیخوری ولی از درون رو به تحلیل میگذاری، قلبت از گرما می‌افتد، سرد میشوی و کم‌کم انگار چیزی درونت شروع به پوسیدن میکند. میفهمی، میفهمی که هیچ چیز این زندگی آنقدر مهم نیست که برایش مضطرب باشی یا غصه بخوری ولی مگر میشود غصه نخورد، سنگینی بار مسئولیت را بر دوش حس ننمود و توشه اندوه را واگذاشت و به دوش نکشید. مگر بیخیالی ممکن است، مگر فراموشی نسبت به آنچه حس کرده‌ای و دیده‌ای شدنی است. و و و. انگار خلق شده‌ایم تا غصه بخوریم، به دنیا آمده‌ایم تا زجر بکشیم و برای چیزهایی بدویم که یا هرگز به دست نخواهیم آورد یا روزی به راحتی از دست خواهیم داد. و چیزی که اذیتت میکند این است که وقتی گذشته را نگاه میکنی میبینی چقدر امید و انگیزه در وجودت بود، همه آن حس درخشان را از لایه‌ی شفاف خاطره میتوانی هم‌چنان ببینی و حال انگار همین حجم عظیم سبز در زیر خاک وجودت خفه شده است، انگار برای همیشه تبدیل به خاکستر اندوه شده است و بیتفاوتی و یاس و هرچقدر برای خودت بخواهی تکرار کنی که چه بوده‌ای و حال چه هستی افزونتر درد در وجودت ریشه میزند و از حلقوم اندک خوشی‌ها بیرون میزند و تو آگاهی و هشیاری و نفس میکشی و میفهمی و می‌اندیشی و هم چنان خیال میکنی، گل نیلوفرت را از آزادی شکفتن دورتر میبینی و همین آگاهی تو را در حس کردن روشنتر درد بیشتر یاری میکند و چه کمکی و چه همّی و چه غمّی که کاری از هیچکس برنمی‌آید جز خودت و خودت آنقدر بیخودی که نتوانی و خدایی که از تو حرکت میخواهد تا برکت عطا کند و تو در این چرخه معیوب بیداری و خواب، خیال و واقعیت و درد میچرخی و سرت گیج میرود و گیج میرود و گیج میرود. زندگی را رها کردن، با همه سایه‌ها آشنا بودن، سرت را میکشی و میروی، بی ترس از دست دادن یا به دست نیاوردن تا مگر لااقل اینگونه منعزل از خلق و آرزو فقط در پی آنچه که تکلیف میخوانی باشی و نان و نمکی و نفسی و خطی و نگاهی و سکوتی و خوابی و تمام ذکر و خیالی و لبخندی و دردی و تلاش برای مرد بودن بی آنکه بخواهی اثبات کنی مردی که تو من بعد خودت هستی و آینه‌ای که تنها خودت را در آن میبینی، تو الگوی خودت هستی، یاور خودت ناجی خودت و هم نشین و هم صحبت و ناصح و مشاور خودت و معتمد خودت و نه عاشق خودت نه، که عاشق بودن بالذات در این دنیا کاربردی ندارد که ابتدایش هیجان است و امتدادش حیرت و انتهایش نابودی و هیچ و هیچ و هیچ. ارزش انسان به هیچ بودن آن است و ارزش تو به این فهم تو به هیچ بودن، پس اگر قرار است هیچ باشی پس هیچ نباش و بهل و بلوا نکن که معرفت دردانه‌ای است که هر که یافت دیگر رخ ننمود و هر که بلوا میکند رذل است و هر که خودنمایی میکند پست‌فطرت رذل است و هر که در پی نفسانیّت خویش است همان اندازه با حقیقت فاصله دارد که خورشید بی نور و نشان از زمین


  

مردم چشمم به خون آغشته شد، در کجا این ظلم بر انسان کنند. اون از هوای دلمون و این از هوایی که استنشاق میکنیم نه عرضه تغییر و بهبود داریم (دارم) و نه اینکه دستی فرود آید و نجات دهد. تا کی در این حال و هوای خاکستری زجرکش شدن و تا کی در تالاب حسرت دست و پا زدن، . به پا خیز! به پا خیزم؟! برای چه؟! چه چیز مانده که ارزش به پا خاستن داشته باشد؟! از حیثیت بر باد رفته حرف میزنی یا غرور خرد شده؟! از نادیده گرفتن حرف میزنی یا له‌شدگی؟ از پاکی حرف میزنی یا دستمایه ناپاکی‌شدن؟! از سادگی حرف میزنی یا زرنگی؟! از تقدیر حرف میزنی یا حماقت؟ از جغرافیا حرف میزنی یا تاریخ؟! چه چیز هست، چه چیز در این وجود به نیستی عاریت داده شده میبینی که توان جنبیدن داشته باشد؟ فکر میکنی شوخی میکنم؟! نفرین بر تو که از حرف جدی من معنایی مسخره برداشت میکنی. لعنت خدا بر تو که اینگونه راحت میگویی و نمیدانی قصه چیست حرف دیروز رفته نیست، حرف از فردایی است که دیگر شکوهی برای دیدگان محزون و خسته ندارد.


"بعون‌الله‌تعالی و مشیته"

 

به یاری و عنایات خدا بر آن هستم که من بعد، نه از روی تکلف، که ضرورتی که حس میکنم، نکاتی چند ارزنده و آموزنده و قابل استفاده و فیه تاملی و قوت جان و قوّتِ قلب‌ دهنده _آنچه در طول روز بعضا برخورد دارم و از مقابل دیده میگذرانم و میخوانم_ از آیات کتاب شریف و بیانات نورانی معصومین و سخنان حکمی متاخذ از صاحبان سخن و اندیشه را بر این خامه بی‌رمق ثبت کنم؛ باشد که برکتی شود در عمر و فکر و زندگی خودم و خوانندگان گرامی.

به حکم آیه شریفه ۴۲ از سوره مبارکه نحل که در معرفی مومنان میفرماید: الذین صبروا و علی ربهم یتوکلون. 

والسلام علی من اتبع الهدی و تجنب طریق الضلاله و الردی


 

معدود دوستانی که اینجا رو میخونید. نمیدونم هنوز دوست خودتون میدونید من رو یا نه و یا اصلا هیچوقت یک چکه من رو از ته دل دوست داشته‌اید یا نه. (احساس میکنم هیچوقت نه دوستی داشته‌ام و نه دوست واقعی و خوبی برای کسی بوده‌ام). یه خبر میخوام بدم ولی مژده لازم نداره.‌ یعنی شاید چون الان هست، حوادث این چندوقت جدا، کلا حال خودم طوری بود که خیلی ذوق‌زده نخوام که بشم. البته یکچیزی هست و اون اینه که یاد هم گرفتم تا اونجا که میشه کلا از هیچ اتفاق خاصی خیلی خوشحال نشم. در حالت برعکسش البته چندان موفقیتی کسب نکرده‌ام‌ که در ناراحتی‌ها خیلی عمیق نشم شاید چون حالت غریق رو دارم. کصشر بسه چون میخوام بگم اولین کتاب کصشرم امروز به دستم رسید. در این مدت سعی کردم خودم کارم رو انجام بدم و ترجیح دادم تا کار به نقطه پایان نرسیده با غیر از خودم مطرحش نکنم. به هر حال این رو اینجا مینویسم که ثبت بشه: اولین کتاب. ۲۳ دی ۹۸.‌ 


من، من نوعی، همه ما غم و غصه‌هایی داریم، مشکلات و گرفتاری و خلاهایی داریم که هرروز به تنهایی یا حداقل در فضای کوچکتر مثلا خانواده با آن دست و پنجه نرم میکنیم. انسانیم چدن که نیستیم، این همه مشکلات و فشارهای اقتصادی و ناامیدی و ترس و تردید در عنفوان جوانی داریم تحمّل میکنیم، خدا نکند بیماری یا فقدان عزیزی هم رخ دهد. انسانیم، برای خودمان هم درد مستقیم نباشد میبینیم، حرص میخوریم، درد دیگری را بر روی دردهای خودمان احساس میکنیم. حالا شما نگاه کن و حس کن که این مصائب باورنکردنی هم بر سرمان هوار شود، روح‌مان را چنگ زند، غرورمان را خرد کنند، نه بکبار که صدبار به اعتماد و باور مردم ضربه بزنند نه یکبار که صدبار. چندروزی است حالم دوباره بدتر از همیشه شده. پریشانتر از همیشه. کاش کمی مهربانتر می‌بودیم لااقل با هم، کاش می‌شد دردهای کوچک خودمان را حل کنیم و به کناری بگذاریم تا بتوانیم سراغ حل دردهای بزرگتر برویم. هر چه بغض است، درد است به دل خودمان میریزیم و انتظار داریم غمباد نگیریم؟!. خدا عاقبتمان را ختم به خیر کن.

اینقدر هوا سرد و سوک است که تمام بدنم یخ است.


 

 گاهی فکر میکنم چه نیازی به اینگونه زیستن. نمیدانم، حتی در آن حد و اندازه‌ها خودم را نمی‌بینم که بگویم کاش جای جوانان پرپرشده امروز بودم؛ بالاخره آنها به درجه‌ای از شجاعت و لیاقت و داشتن آرزوها حتما رسیده بودند که هوای عزیمت کرده بودند. من چی؟! من که پایم به زمین بسته شده است، من که مانده‌ام بیشتر برای آنکه درمانده‌ام، من که در خانه خودم هم احساس غربت میکنم، در آینه نیز غریبم، من که آرزوهایم را از یاد برده‌ام، من که از خودم و اینگونه زیستن بدم می‌آید، من که از خستگی خسته‌ام، من که اگر هم بخواهم، فردایی در برابر خودم نمیبینم، من که خودم را بی‌مایه و به دردنخور میدانم، من که دلشکسته‌ام سرشکسته‌ام خسته‌ام و آنقدر پرت‌افتاده‌ام که حتی نمیدانم لیاقت ترحّم نیز دارم یا نه. به راستی چه باید بگویم؟! به راستی چه باید کرد؟! خدایا!! اگر ادامه زیستن من بر همین منوال است و من قدرت چیره شدن بر شب و پیوستن به صبح را ندارم، پیش از آنکه پیری جانم را بگیرد تو جانم را بگیر و مابقی عمرم را بین کسانی پخش کن که حضورشان و وجودشان نوری است در تاریکی حیات مردمان و لبخندشان قیمتی دارد و فکرشان برکتی دارد و چشمانشان برق عزّتی دارد و در رگهایشان شور شکفتن در جریان است. و مرا در جوار رحمتت مستقر گردانی اگر اذعان این بنده گناهکار بر همه تقصیرها و قصورهایش و ایمان به بزرگی‌ات کفایت میکند. یا رب‌ّ العالمین.


 

خدایا خداوندا بارالها پروردگارا معبودا! من اگر فسرده‌ام نکند مادرم آشفته شود و من اگر درمانده‌ام نکند پدرم سرخورده گردد و اگر من در راه مانده‌ام نکند برادر کوچکترم از اراده و شوق صعود به قلل استواری بازبماند و من اگر بیچاره‌ام نکند برادر بزرگترم در تکاپو و جنگیدن برای زندگی بهتر مردّد شود خدای من عزیز من! من هر چه هستم و خواهم بود خانواده‌ام را، دوستانم را و عزیزانم را از شرّ من در امان بدار و سایه رحمت و تمامیّت محبّت و خیرت را بر سر آنان بگستران. آمین یا رب‌العالمین.


 

 

مصرّانه به این معتقدم که انسانها غالباً شدیدترین زخم زبانها و مایه ریش دل شدنها را از نزدیک‌ترین افرادشان، خانواده و دوستانشان، می‌بینند و میشنوند. حرفهایی که در قالب نصیحت بوی شماتت میدهند و قضاوتهایی که گاه به جای تشریح موقعیّت و راه و کار، نمکی بر زخم و تیغی برای گشوده‌تر شدن جراحت میشوند و از این نکته نباید غافل بود که دیدن سردی نگاه در چشم کسی که دوستش میداری و دوستش میپنداری از آتش خشم و نفرت صد پشت دشمن گدازنده‌تر و پذیرشش برای انسان سخت‌تر است. مدتهاست گاه و بیگاه به سودای اینکه شروع کنم برای نوشتن رمان‌مانندی درباره درد انسان بودن، دست به قلم میبرم و چندصفحه‌ای مینویسم ولی زود دلسرد شده و بی‌انگیزه از ادامه کار دست میکشم به گمانم میشود نوشت، لااقل من که هر چه مینگرم دم به دم آن را درد نویی میبینم. چه بسیار شبهایی که به گمان اینکه میتوانم با آسودگی سر بر بالین بگذارم و فردایش زود از خواب برخیزم و کاری کنم کارستان، درگیر افکاری میشوم که میبینم هر کدام میتوانست تمام کننده کارم باشد و نکرد امّا حال زجرکشم میکند، راه فراری نیست، مرا به کام خودش درمیکشد و خیالات فراموش شده‌ای را که گمان میکنی با آنها کنار آمده‌ای به مثابه یک موضوع جدید به منظر جانت میگذارد؛ فندکی برمیدارد و به آن می‌افکند تا خودت ذره ذره آب شدن هر تصویر و عکس مات را در جانت ببینی و سوختنش را تا سویدای ذرات حس کنی و آنگاه که جزغاله شد نگذارد که تو گمان فراموشی سلامت کند، ناباورانه میبینی از این مولکول‌های درخشان متصاعد از آتش، چیزی دوباره جان میگیرد، بال میزند و از ادامه آخرین پرتو آتش همان تصویر به وضوحی باورنکردنی سر بر می‌آورد. مزخرف بس است، همین مقدار بیرون ریزی کلمات بس است.


 

 

 سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد، گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود. مرثیه‌ای بر روزگار از دست رفته میخوانم، بر جوانی به غصه گذشته، به شبهای تنهایی حیرت حرام‌ شده، بر این راه راه غبارآلوده نوحه میخوانم، بر فانوس‌هایی که از اشک شمع کور شده‌اند، از چه بگویم، از هیچ میگویم از هیچی که همیشه با من است، از جدالی که درون من است، از شعله‌ای که تاب و توان وجودم را به یغما برده است، از چه میگویم، از آرزوی بر بادرفته میگویم، از صداقت هیچ میگویم، از پیچک غم میگویم که مرا دوست دارد آنگونه که هیچ مرا دوست دارد، از هیچ میگویم از اینکه در موقعیّت هیچم، از اینکه میدانم میفهمم و هیچ، از اینکه میخواهم و نمیخواهم، از طلب کردن میگویم و از دست کشیدن، از رو آوردن و از فرار کردن، از ماندن و ماندن و ماندن و بیهوده ماندن، از هیچ‌ها میگویم از نبودن‌ها تار و پود سوختن در تمام ساحل روحم تنیده شدن‌ها، از نگاه کردن و پلک بر هم گذاشتن، از شنفتن و نشنیده گرفتن، از نوشتن به امید روزی دیدن، از چه مینویسم، از بودن‌های حبابی خیال، از اینکه در خیابانی قدم‌ میزنم که ردپای من در آن نیست، زیر آسمانی نفس میکشم که با من بیگانه است، از دست و پا و سری حرف میزنم که نمیدانم برای منند یا نه، از قلبی حرف میزنم که نمیدانم چه کسی آنرا به من داده است میبینی؟ برای رضای خدا میبینی؟ یکبار شده ببینی؟ یکبار شده بشنوی؟ یکبار شده حس کنی؟ لعنت به این سکوتِ وامانده‌ی تبعید ابدی.


 

 

این چندوقت از صرف وقت برای فیلم دیدن برگشته‌ام به کتاب خواندن. خداروشکر به حد قابل توجه و خوبی موفق هم بوده‌ام. البته تکلیف برای خودم نمیکنم ولی چندکتاب رو مشخص میکنم که در طی روزهای آتی باید تمامشون کنم و خب خرده خرده مینوشم و کشش باعث میشه که برسم به نقطه‌ی پایانی و هم کتاب رو زودتر از موعد تمام کنم و هم یک آرامش روحی و غنا بهم بخشیده میشه هم خوب فکر میکنم و هم خوب لذّت میبرم واقعا خواندن یکی از بهترین لذتهایی است که انسان میتواند تجربه کند.


 

 

انگار رسیده‌ای به دوگانه عشق و نفرت؛ همان صفر و یکی خودمان. نه دیگر نمیشود بیتفاوت بود، باید انتخاب کرد. تحملّت بریده؟ تمام شده؟ طاقتت طاق شده؟ چرا؟ چه شده است مگر؟ شده است اینکه در کنکاش این نکته هم بیفتی که چرا و چگونه که تنها اضافه شدن بار غم و مشکل شدن مساله است‌ نمیشود دیگر گذشته را زخم زد که چرا و چطور، مگر تو همان مرد دیروزین نیستی؟ البته با کمی انباشت غم و از دست‌دادگی امید گمان میکنی یک باتری‌ای هستی که تمام انرژی‌اش را داده است و حال بلامصرف گوشه‌ای افتاده. چه کسی برایش مهم است باطری از کار افتاده؟ هشت میلیارد باطری، کم کمش چندصدمیلیون جنس اعلای اورجینال، خب سراغ یک باطری دیگر میروند. چه کسی بود و نبود تو برایش مهم است؟ ببین! این حرفها دیگر از جلت توجّه و محبّت و دلسوزی گذشته است. کسی که مثل باطری از کارافتاده را میزند پی خیلی چیزها را به خودش مالیده است و حال فقط مساله‌اش این است که چگونه با خودش کنار بیاید و سررشته امور را به دست بگیرد. پس نگاهش به خارج از خودش نیست، حداقل این رشد را داشته است که به خودش برگردد و به خودنگاهی بیفکند، هرچند کمی زیادی به خودش برگشته و در اعماق وجود خودش دست و پابسته با کلاف پیچیده نمیدانم‌ها غرق شده است؛ بهتر نبود بگویم کلاف لاینحل؟! شنید‌ه‌ای که میگویند باتری را درآب جوش بگذار زمانی غوطه‌ور بماند تا دوباره قابل استفاده بشود؟ نمیدانم، تا به حال امتحان نکرده‌ام و نیز نمیدانم بر فرض شدن چقدر قابل استفاده میشود ولی این را گفتم که بگویم وما همه چیز در درون ما نیست و به دست اختیار ما نیز. یک آبجوشی باید از آسمانی، شیرآبی جایی بیاید و ما را دوباره در خود بغلتاند و از این غرق‌شدگی مزمن در اوهام درون نجات دهد. بالاخره کسی باید باشد که خوبی‌ای دیده باشد و حال در صدد جبران آن برآید. زندگی همین رفت و برگشت‌هاست، داد وستدهاست، چه کسی دنگ خود را از زندگی نداده است؟ چه کس توانگر است که داد ضعیف بستاند و از همیان‌ از سکّه سرشارش کیسه‌ای را هم به ملاطفت به فقیر دهد؟ شاید تو دنگت را داده باشی، چه کسی دنگش را به تو میدهد؟ نه، بگذار صادقانه و شفّاف به قضیّه نگاه کنیم. چشم نباید داشت به هر منظور و نیّتی که باشد، احسان یعنی لطف بی‌درخواست و از روی کرامت، شاید از خصائل انسانی عشق بیش از همه به آن شبیه باشد، یک دوست‌داشتن بی مقدمه و بی چشمداشت، البتّه که من به عشق قائل نیستم ولی به کارکردش چرا. عشق امری است موهوم، چه بسا بگویی خب همه مولّفه‌های زندگی بشری قراردادی و اعتباری و بی‌ثبات است، اصلا این جهان آرام و س ندارد و آن به آن درحال تغییر و تبدّل است. بله، حرف این است که واژه عشق واژه مشکوکی است که تنها حقیقت را مجهولتر میکند. مانند X که در معادله جای مجهول می‌آید که ما گم نکنیم چه چیزی را نمیدانیم و باید در صدد حلّش برآییم. بگوییم دوست داشتن، چه اشکالی دارد بگوییم دوستت دارم تا اینکه بگوییم عاشقت هستم. اگر بگوییم عاشقت هستم پس طرف مقابل هم باید وظایف معشوقیّتش را به نحو احسن انجام دهد. مگر نه اینکه ما بی‌آنکه بفهمیم در هزارتوی دویدنهای بی‌فرجام و انتظارات بی‌پشتوانه می‌افتیم؟ چرا باید خود را به عاشق و معشوق بازی دچار کنیم، این حماقت است. اصلا چرا حرف به اینجا کشید. داشتم چیز دیگری میگفتم و این به قلم آمد و گفتم یک چند کلمه هم در آن میدان چوگان بزنیم. همه عمر در پی چیزی هستی که در همه عمر نمیدانی چیست. شاید باید کسی چیزی به زبان بیاید که هی فلانی در جستجوی چه هستی؟ هیچ چیز برای یافتن نیست! باید هرچیزی را همانطور که هست قبول کنی نه آنطور که میتوانست یا می‌بایست باشد. به هر حال گاه زندگی مسخره‌تر از آن به نظر می‌آید که در پس آن و برای جزء جزء آن بخواهیم در پی نشانه و علّت و حقیقتی قابل تامّل و تقدیر باشیم. دست پیش را نگیر، پس هم نخواهی افتاد. گاه آرزوی مرگ می‌کنی، با تمام وجود از عالم و آدم و صدالبتّه خودت بدت می‌آید. خسته میشوی، فسرده میشوی و با این همه حتی به شهد گوارای خواب هم دست پیدا نمیکنی. دارو نمیجویی نمی‌یابی چون درد را نمیشناسی. شاید درد اصلی زندگی باشد. درد اصلی همین‌ها باشند که در کنار تواند و در کنار تو نیستند. درد اصلی همینها هستند که تو دوستشان داری و دوستت ندارند و آنان که دوستت دارند و تو دیگر باورشان نخواهی کرد. درد اصلی عشقی است که بی‌چشمداشت عرضه میکنی و آسمان خورشیدش را از تو میگیرد و بر سرت می‌بارد. تو جای خودت هستی، جای آسمان که نیستی. توی دست و پا چلفتی در چاله می‌افتی ولی نمیخواستی در چاله بیفتی. تو داشتی به راهت ادامه میدادی، اصلا به جادّه آمدی که به مقصد برسی. کدام انسان احمقی است که بخواهد در جاده‌ای برود که از عمد خودش را به چاله پنهان‌شده در آن بیندازد؟ حال دو فرض است. یا میتوانی از جا برخیزی و یا چاله آنقدر عمیق است که به چاه میماند و تو طنابی برای بالاکشیدن خودت و تجربه‌ای صعودی داری و جان از مهلکه بیرون می‌بری و یا نه، پایت آنطور آسیب دیده که قدرت تکان خوردن نداری و یا آنقدر بدنت کوفته شده و درد میکند که فقط به خودت می‌پیچی. چه باید کرد؟ سوخت و ساخت؟ تا این پای پیچ‌خورده و خونی که معلوم نیست جانت را بخواهد یا نه ترمیم پیدا کند باید تحمّل کنی؟ باید از هیچ و به تنهایی بیاموزی شاید برخاستن را. دست یاری یا همراهی یا هر آنچه که گاه در سخت‌ترین لحظه‌ها به معجزه میماند بیاید یا نه هیچکس نمیداند. درست شنیدی، هیچکس نمیداند جز خدا. امّا تمام مساله این است که تو از ادامه دادن مسیر پشیمان نشوی، به سلامت جاده شک نکنی. اینکه این جاده حتما چاله دیگری هم خواهد داشت تو را از ادامه دادن منصرف نکند. به هر حال به قول ایرانی‌ها آش کشک خاله است، نخوری و بخوری به پایت نوشته شده است. گاه البتّه انتخاب سخت در ادامه‌ندادن است. شاید باید فروافتاد و مرد.‌ در خاموشی و کنج عزلت فراموشی گم شد. تقدیر را دست کم نگرفت و به خنده و اخم مردم دشنام داد. گاه باید بساط دلت را، پاره پاره‌های جگرت را جمع کنی و آواره این دیار و آن دیار شوی. سخت است کسی در انتهای جاده آمدنت را به انتظار ننشیند ولی زندگی همین است. هیچکس بار تنهایی را دوبار به دوش نمیکشد، یکبار برای خودش و یکبار برای تو. غم اگر بین ما تقسیم نشود ما را تقسیم میکند و این حرفها هم حرف است. یقینا زور غم بر هر چیزی میچربد، بر هر چیزی.


 

 

  از بیمارستان که بیرون زدم تا سر خیابان و ایستگاه اتوبوس پیاده رفتم. ظهر بود و مردم از هر نوع و سنی در خیابان بودند. یک روشنایی ملایم در هوا پخش بود. چشمم به میوه‌فروشی پشت ایستگاه افتاد. به قفسه انارهای نسبتا کوچک که بالایش با یک مقوای کوچک و نوشته رویش معرفی‌شان کرده بود: انار دانه سیاه شیراز. نمیدانم چه شد، یک آن مزه انار به دهانم آمد. نمیدانم برای کی بود ولی انگار طعم بچگی میداد. اتوبوس رسید ولی اتوبوس مورد نظر من نبود. منتظر ایستادم. دقیقا آنطرف خیابان یک شیخ با ریش‌هایی انگار خضاب شده به روی موبایلش خم شده بود و چیزی مینوشت یا میخواند. دقیقا آنطرفش یک مرد مسن عینکی چمباتمه زده بود و دستش را زیر چانه‌اش مشت کرده بود و طرف ما را، شاید هم من را دید میزد. اتوبوس رسید. سوار شدم. نشستم. نمیدانم چه شد، ولی گاه اتًفاق می‌افتد، این بیت به گمانم از فاضل ناگهان به ذهنم خطور کرد و هی رو به تکرار گذاشت: تو بهترین غزل عاشقانه را با چشم، سروده‌ای به غزلهای عاشقانه قسم.


 

 

 از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت، عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی.

الان برای خودم یه دفعه عجیب اومد که هنوز زنده‌ام‌ هنوز؟ زنده‌ام؟! چه کلمات عجیب و غریبی! زنده بودن هم چیز عجیبی‌ه ها، معنای غریبیست. چون متضاد زنده بودن خیلی قابل فهم نیست. 


 

(حافظ با تصرّف)

چندوقتی بی‌اختیار افتادم رو دور غر زدن.‌ البته از لحاظ روانشناسی انگار تخلیه عصبی خوبه؛ حتی شنیدم فحش دادن (نه حالا به همدیگه مثلا به دیوار به ناکجا) برای آروم شدن خوبه. کلا آدم بده ناراحتی و خشمش رو تو خودش بریزه ولی خب قبلنا من اصولا آدم راضی و تسلیم و قانعی بودم روحا و اهل غر زدن برای کم و زباد و بدی و سختی شرایط نبودم؛ اهل انتقاد و اصلاح بودم ولی غرزدن الکی نه‌‌ علیهذا احساس میکنم‌ تازگی دوباره به این ثبات رسیدم، البته خیلی تلاش کردم و سختی کشیدم از این نظر و مقابله با طوفانهایی رو تجربه کردم که هر آن میتوانست کلا من رو چپه کنه و تو خودش ببلعد؛ هنوز دست در گریبان و در جدالم و اصولا انسان تا همیشه عمرش در حال پیکار با حوادث و بعضا نیروهای نامرئی است، حرفی نیست. خدا رو واقعا شاکرم و امیدوارم درست حس کرده باشم این حالت رو که دارم بیانش میکنم. به هر حال امیدوارم من بعد انسان پذیرایی باشم و سکوتم بر بیهوده و لغو سخن گفتنم بچربه شاید هیچوقت مثل دیگران نباشم، هیچوقت آدم نشم، هیچوقت کسی آدمم حسابم نکنه، هیچوقت متنعم و برخوردار از بعضی چیزها که دوست دارم داشته باشمشون نشم، ولی خب باید با همین چیزهایی که تو بند و بساطمونه و برامونه ساخت. شاید گاو پیشونی سفید باشم و تقدیر بر خواست من بچربه و خب البته اراده خدا که بر هر اراده‌ای میچربه، ولی من کار خودم رو میکنم و باید بکنم. این همه رو گفتم که بگم احساس میکنم کمی آرامتر از قبلم، خیلی سخت گذشت بهم که دوباره خودم رو تو این حالت قرار بدم؛ الان دیگه فهمیدم دست و پا نباید زد چون آدمی که توی آب است اگر دست و پای زیادی بزنه فقط الکی خودش رو خسته میکنه و همین خستگی باعث میشه زودتر ببره و شاید حتی در معرض غرق شدن قرار بگیره. کسی که پادوچرخه بلده میدونه خیلی لازم نیست دست و پات رو ت بدی، انرژی مصرف کنی برای اینکه روی آب بمونی. به هر حال الان روی آبم فقط قدم بعدی اینه که تلاش کنم، فکر کنم، با ایده و نشاط یه برنامه‌ای بچینم که از گرداب منجلاب خودم رو بیرون بکشم. هدف بعدی همینه و البته الان برای اینکه بگم موفق خواهم بود یا نه خیلی زوده؛ یه ذره به امید نیاز دارم که خیلی وقته انگار گمش کردم، یه مقدار به انگیزه نیاز دارم که نمیدونم چطور به دستش بیارم. تمام حرف اینه که در عرصه خیال و فکر خیلی چیزا راحت و آسونه ولی در عمل نه. یاد دیالوگ این فیلم جدیده انگل افتادم که میگفت بهترین برنامه بی‌برنامگی‌ه یا یه هم‌چنین چیزی. البته مشخص‌ه لب مطلبی که میگه چیه، لااقل برداشت من اینه که خیلی سفت نچسب همه چیز رو و خیلی محکم نرو تو دل همه چیز چون به در بسته اگر بخوری خرد میشی؛ همه چیز تو این دنیا که دست ما نیست و تازه اونچه که به دست ما هست چه بسا با اونچیزی که فکرش رو نمیکنیم عوض بشه و همه چیز اونطور نیست که تو فکرش رو میکنی حرف زیاده دراین باره. اول خواستم یه چیزای دیگه بنویسم و چندروزه میخوام یه چیزایی بنویسم ولی ترجیح دادم ننویسم. شاید به همین دلیل تصور کردم شاید واقعا به جایی رسیدم که یه جاهایی بین نوشتن و ننوشتن ننوشتن رو انتخاب کنم و بین حرفی که نمیدونم چه اثری خواهد داشت و سکوت سکوت رو انتخاب کنم. نمیگم بچه گلی شدم، نه، همچنان اشتباه خواهم کرد ولی میدونم دیگه روی اشتباهم اصرار نخواهم کرد. این خیلی مهمه که انسان بر تیرگی لجاجت نورزه و بذاره زمان همه چیز بگذره شاید خارج از قدرت و اراده ما یه روشنایی‌ای هم توی راه باشه و نصیب ما بشه. فعلا بسه برای امروز. امیدوارم یه روزی خودم رو توی آینه نگاه کنم و بگم نه، تو الکی زنده نیستی و .

.الله یمن علی من یشاء من عباده.


 

 

 در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم.‌ کرونا خر کیه. واقعا این دنیا با این کثافتی که سر تا پاش رو گرفته چه حلوای تن تنانی‌ای هست که اینقدر براش له له میزنید و نگران هستید؟ نمیگم مواظب نباشید و بر مرگ بکوبید. خودتون رو اینقدر دوست دارید؟ آره خب. من هم کسی رو دوست داشتم که نه تنها دوستم نداشت که هیچ ارزشی برام قائل نبود همه چیز این دنیا اینقدر بیرحم و بیحساب‌ه آره دوستم نداشت، میخوام فریاد بزنم، چون حتی در همین قدر هم خجالت میکشیدم این رو بگم خجالت خر کیه، من به اندازه کافی به همه احترام میذارم، نگران همه بودم تا حالا، دوست داشتم محبت کنم تا اونجا که میکشم، اما قاعده این دنیا این نیست، علم روانشناسی این خراب شده هم هی تلقین میکنه به فکر خودت باش به فکر خودت باش دختر، قورباغه‌ات رو قورت بده دختر، نه بگو دختر، روی پای خودت بایست دختر، خوشگلی تو دختر، شجاع باش دختر، اینا و بیشتر از این عنوان همون کتابایی است که مشت مشت به خردتون میدن، اونوقت یکی نگفت پسر کجای کاری؟ چه گهی میخوری؟ تو برای چی به این نکبت زده اومدی؟ چی باید نشون بدی از خودت که اینجور همه‌ی عالم و آدم طلبکارانه بهت نگاه نکنند؟ یکی کتاب نوشت تو هم آدمی پسر؟ چه مرگته اصلا پسر؟ همه قرار نیست بکن باشن، دنبال خر کردن و تور کردن و اون یکیا هم عشوه اومدن. چه خبره این خراب شده؟ برای کی باید توضیح بدیم دردمون رو؟ بابا ریدم به سرتاپای این کشوری که ساختید برامون ریدم به سر و صورت کریه متدین‌نماتون حالم به هم میخوره از ژشت عق زده‌ای انتلکتتون چه خبره اینجا خدا؟ من آروم آرومم، الان که دارم اینا رو مینویسم نفسم خیلی آروم و طبیعی از سینه‌ام درمیاد، چشمم چهارتا نشده از خشم، کینه‌ای هم از کسی ندارم، به خداوندی خدا ندارم، خسته‌ام، میفهمی خسته یعنی چی؟ میفهمی مونده باشی و ندونی چیکار کنی تو این شلوغی یعنی چی؟ قدم‌ از قدم نتونی برداری یعنی چی؟ نخواستم بنویسم اینا رو ولی حالا با شجاعت مینویسم و فریاد میکنم، من پای تمام قواعدی که بهشون قائلم وایسادم، من روی قوانین خودم زندگی میکنم، حالا این عمر نکبت میخواد یه روز باشه یا صدسال، من بالاخره روی پای خودم مثل آدم می‌ایستم و کار خودم رو میکنم، من فقط خودم رو نگاه نمیکنم میخوام یه کاری بکنم، یه دردی از دوش این مردم برخواهم داشت. اینقدر مثل وحشیا به جون هم نیفتید، اینقدر مثل وحشیا به جون‌ ما نیفتید. من خسته‌ام‌ ولی اینقدر مردونگی دارم که بگم احتمالا تقصیر خودمه، آره، میدونم که نمیدونم چیکار دارم میکنم هنوز ولی. نمیدونم‌ اصلا درسته نوشتن در اینجا، درسته سربسته درددل کردن با این و اون گاه و بیگاه؟ خدایا نمیخوام حرف اضافه بزنم، نمیخوام هم الکی ژست سکوت بگیرم، من یه اقیانوس حرف دارم، خودم رو هم از کسی بهتر نمیدونم، خودم رو اندیشمند و مجسمه حقیقت نمیدونم. نمیدونم میگیری چی میگم یا نه، نمیدونم، واقعا نمیدونم، دیگه حوصله فکر کردن ندارم، میخوام خودش راه رو نشون بده برم جلو، هر چه پیش آید خوش آید شاید تنها استراتژی امیدوارانه برای یه پسر خسته است که هنوز اونقدری روی پاش نتونسته بایسته که بگه مرده، من دنبال تخطئه کسی نیستم، دنبال زخم زدن به کسی نیستم، دنبال بی‌آبرویی کسی نیستم، خدا خودت میدونی که من باطنا میل بر شر ندارم، خودت آبروم رو حفظ کن و عیوبم رو بپوشون. پرده بکش بر آنچه که باید، پرده‌دری نکن‌ خدا بهم نشون بده هذا من فضل ربی یعنی چی.‌ من کصخل نیستما :) آره شاید با خودت بگی این فلانش خله که اینقدر چرت و پرت بهم میبافه، چرا اینطوریه، نه عزیزم چیزی نیست، منم یکی‌ام مثل تو، همه ما یجور هستیم مثل هم، اینجا مینویسم که نرم حرفام رو بریزم روی سر این و اون که این سرسام‌ها جز با خلوت با خویش درمان نمیشه.  کرونا خر کیه :). الهی به امید تو نه به خلق روزگار. عذرخواهم از حضور بامرامتون

چه میپرسی از قصّه‌ی غصّه‌هایم (منزوی).


 

(منظور اسم دو نفر نیست :)

 نمیدانم اصل کاری از نظر روحی کم آورده‌ام یا جسمی ولی به هرحال از هردو لحاظ حالم به قاعده نیست؛ لااقل تا الان نتوانسته‌ام تغییر مثبتی ایجاد کنم و هرروز از پی روز دیگر به همان سرعت و بیحاصلی از کفم میرود. گاهی خوابهای معنادار خوبی میبینم که خواهی نخواهی مزه‌اش تا بامداد زیر زبان جانم میماند و یا گاه چندروز پشت هم دچار آشفته دیدن‌های کابوس مانند میشوم که حتی برخاستن از بستر را هم برایم دشوار میکند. نه خوابم و نه بیداری‌ام‌ معنای تازه‌ای ندارد انگار؛ دچار تسلسل و تکرارم و آغشته به فکر؛ نیاز به حس تازه دارم، شهود بی پرده با تمام جانم، خودم را میخواهم در مسیر باد، چیزی شدیدتر از باد حتی طوفان قرار دهم تا همه ناخالصی‌ها، چرکها و رسوبهای این تکه پارچه‌های چسبیده به بدنم را بکند و با خودش ببرد بلکه اندکی سینه‌ام سبک شود، راحت‌تر نفس بکشم و بی‌هواتر و طیب و طاهرتر ببینم دور و اطرافم را خودم را. گمان میکنم باید این جسارت را بکنم و در پیشگاه وجدان برای بار چندم بایستم و آرام و متین و کمی خجل سرم را به زمین بیندازم و ریگهای زیر پایم را ببینم و اقرار کنم که از هر لحاظ به بن‌بست رسیده‌ام، عمرم را هدر داده‌ام و شکست خورده‌ام. فکر میکنم ابتدا به ساکن وظیفه‌ام این است که باور کنم تا امروز و حال هیچ به دست نیاورده‌ام، اصلا انگار نمیدانم به دست آوردن چگونه است، یاد نگرفته‌ام که چگونه است به دست آوردن، اصلا هدف یعنی چه، اصلا زندگی یعنی چه. گاهی فکر میکنم نسبت من با جهان چیست؛ به سرم میزند انگار من از هیچ جنبه با هیچ کس هیچ نسبتی ندارم. اگر تا بحال در این موقعیت قرار گرفته باشی تصدیق میکنی که تا چه اندازه بغرنج است. معنای من چیست؟ به تازگی کتابی هم از دم نظر میگذرانم که یک فلسفه نگرش ژاپنی، ایکیگای یا معنای زندگی که برای هر کسی چیزی ویژه است را مطرح میکند. علیهذا من هستم و تکرار و ماندن و رسوب شدن در هیچ و حسرت ابدی تجربه حس پاک نو و زندگی و زندگی و انگار به نظرم می‌آید چه بسا من لیاقت زندگی ندارم یا نه شاید از این مردمان و قیافه‌هایشان سخت میترسم و نمیخواهم کنارشان قرار گیرم‌ درباره تنهایی با هم حرف میزدیم و اینکه تنهایی یا با هم بودن کدام برای انسان مفید است حال آنکه گاه با هم بودن تنهایی ما را دوچندان میکند و یا اصلا این جدال انسان با خودش یک چیز مهمتر است، ما انسانها با دیگری میتوانیم کنار بیاییم ولی با خودمان انگار تا هیچوقت نمیتوانیم ساده برخورد کنیم؛ هر زمان در حال کنکاش در درون و یافتن و تحلیل و تشریح کردن چیزی هستیم، آنوقت برای چی؟ برای رسیدن به چه چیزی؟ ما که از یک دقیقه بعدمان هم خبر نداریم، این معمای پرابهام و گاهی اندوهناک و وحشتناک جهانی دیگر را، اینکه میبینیم چیزی به دست نداریم، وجود مجزا و قابل عرضه‌ای نداریم، متصلیم به چیزی دیگر و جایی دیگر و او است که تصمیم میگیرد نه ما، اصلا ضعیفتر از ما در این پیدا، چه چیزی است در ناپیدا؟ ما در کنار و در مصاف چه چیزهایی هستیم که اینگونه خود را در دریای مواج تنهایی مستاصل میبینیم؟ حرف قشنگی زد گفت که هیچ انسانی برای دیگری کافی نیست. پس کفایت از کجا می‌آید؟ اگر خدا را قبول داشته باشی شاید بگویی خدا و بلافاصله استناد کنی که الیس الله بکاف عبده؟ اما عزیز من در عمل چی، تو چقدر همان خدایی را که بر زبان می‌آوری قبول داری و او را مقتدای مطاع خودت میدانی و چشم و گوش به او میسپاری و در هواداری او سر تا پا نمیشناسی و تنها از او میخواهی و در التماسی؟! به حرف گفتن که راحت است، تو بگو چقدر حضورش را حس میکنی و از این حضور آرامش داری؟ نگاهت به کجاست؟ به همین زندگی کوتاه و کم و زیادش که هیچش اقناع کننده و کننده‌ی روح تشنه انسان نیست؟ (کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی؟! حافظ میگوید) نیازی بی‌پایان و انسانی که در جستجوی بی‌پایان راه از راه نمیشناسد و فقط میدود به هر سو و سکندری میخورد و آشفته‌تر برمیخیزد و به سوی دیگر فرار میکند. حرف بسیار است و غرضم رسیدن به نتیجه‌ و منظوری نبود و صرفا خواستم بگویم بیش از اندازه از ادامه این زندگی ناامیدم و واقعا نمیدانم چه میخواهم و اصلا چه کسی هستم و کجا هستم در این مختصات عالم. انگار افتاده‌تر از همیشه‌ام، خجولتر از همیشه ولی نه از آن جنس خجالت خامی کودکی که انگار نفسم را به نوعی برحذر میدارم از خیلی چیزها و از طرفی خودم را در حدی نمی‌بینم که چیزی را بخواهم عرضه کنم. تنها وحشت این روزهای من همین است که کم‌کم به خاموشی فلج‌کننده‌ای برسم و نتوانم با هیچ انسانی ارتباط برقرار کنم، اندک اندک به لالی برسم چون واقعا هیچ کلمه باارزشی برای بیان و شنیدن نه سراغ دارم و نه آنقدر نیرو و توان دارم که بخواهم برای هیچ و پوچ اینکه فلانی چه کرد کجا رفت فلان تیم چند گل به سرش زد و از این قبیل امور داشته باشم.‌ واقعا همیشه حسادتم میشد به دیگران که وقتی با هم هستند و اینقدر با هم هستند درباره چه حرف میزنند؟ چرا من تا به این اندازه احساس تهی بودن میکنم و از آن بدتر محتاطم در بیان هر چیزی؟! واقعا یک نفر دیگر بر فرض هم بخواهد، بر فرض میگویم چون واقعا بعید میدانم که آنقدری قابل تحمل باشم که یکنفر دیگر بخواهد با من زندگی کند، احتمالا حوصله‌اش زود با من سر خواهد رفت :) درباره چه چیزی با هم حرف خواهیم زد؟ آیا درباره کتابی که خوانده‌ایم، فیلمی که احیانا دیده‌ایم، وقایع آنروزی که گذرانده‌ایم، مشکلاتی که به آن احیانا دچار هستیم یا دچار شده‌ایم و طلب کمک کردن از هم و بیان احساسات‌مان به همدیگر و شاید ریختن یک برنامه برای تنوع در عاداتمان یا فرصت‌هایی که به دست می‌آید؟! نمیدانم، اصلا چرا بحث به اینجا رسید، مقصود من یک نفر بخصوص در جایگاه همسر و شوهر آدمی نیست، مقصود رابطه هر انسان با انسان دیگر است، هر رابطه دوستانه خویشاوندی یا هر چیزی که آدم میتواند با دیگری داشته باشد.‌ روزهایم شب میشود و من از اینکه کار بخصوصی نکرده‌ام خواب به چشمانم نمی‌آید و اصلا چه کار باید بکنم و مگر این درماندگی را درمان یا انتهایی هست؟! با اینحال نه، گمان نمیکنم. دست دلم به هیچکاری نمیرود.


 

 

 یه وقتایی، به خصوص موقع ولو شدن وقت خواب فکرم درگیر یه چیزایی میشه، ناخودآگاه یاد یه چیزایی میفتم که هزار بار میمیریم و زنده میشم. یاد وقتایی که از کسانی که انتظار نداشتم، کسانی که دوستشون داشتم حرفها و حرکاتی دیدم که پاک سنگ روی یخ شدم، خرد شدم هزارتیکه شدم. دقیقا وقتی یادم میاد دوباره صدای خردشدنم رو میشنوم و احساس خجالت و شرمندگی میکنم ناراحت میشم نه تنها برای موقعیّتی که قرار گرفته بودم و هم چنین برخوردی دیدم، بلکه ناراحت میشم که چرا اینقدر ضعیف باید میبودم، چرا اینقدر کوچک باید خودم رو میکردم که هم چنین برخوردی ببینم؛ اصلا شاید اون فرد هم بعد برخوردش در خلوت از کارش پشیمون شده باشه، من احمق چرا باید هم چنین کاری میکردم؟ چرا زندگی زمانه کوفت این طوری چرخیده که من تو هم چنین موقعیتی قرار بگیرم و هم چنین کاری بکنم و هم چنین برخورد غیر قابل انتظاری ببینم. خدا سر شاهده آب میشم روی تخت. و این ناراحتی بدمصب تمومی نداره که، شوخیه مگه. اهل به دل گرفتن و کینه و این بند و بساطا و مقابل به مثل نیستم، کسی هم هستم که تا اونجا که شده همیشه عمل دیگرون رو حمل بر صحت کردم، حکم دین هم همینه، ولی خب یه وقتایی گرچه همون آن احتمال بد ماجرا رو هم میدم ولی غض بصر میکنم، همون چشم خودم رو میبندم، ولی خب بعدترش که دوباره فکر میکنم یا میاد یادم باز از سادگی خودم و بی‌تی خودم از دست خودم، جالبیش اینه، در برابر وجدان، وجدان کلمه خوبی نیست اینجا، اون من حقیقی‌ام چه بسا اگر بتونم بگم خجالت میکشم شده اتفاق افتاده که دیدم دیگران دستم میندازند چیزی نگفتم، بهم میخندند چیزی نگفتم، بهم نیش و کنایه و طعنه میزنند و گاه با طمطراق و از موضع خودحق‌پنداری و خودبزرگ‌بینی حرف میزنند و نگاه میکنند باز چیزی نگفتم، لبخندی زدم فوقش و به خاطر خودم رسونده‌ام که مرتبه انسانها رو خود خدا میدونه، نیت و درستی و غلطیشون رو خود خدا میدونه سخت نگیر، مصطفی تو خودت هم میدونی کسی نیستی عددی نیستی، در این عالم به این بزرگی و عظمت جلال و جبروت و جمال خدا تو چیزی نیستی، چون او تکبّر میکنه یه وقت نشه تو هم تکبّر کنیا، چون یه نفر بهت احترام میذاره هوا برت نداره ها یه وقت. یه وقتایی شده، خدا سر شاهده، حتما برای شما هم اتفاق افتاده، محبّت کردم فحش شنیدم و بعد دیدم همون فرد نسبت به صدپشت اغیار که هیچ خیری براش نداشتند که چه بسا چشم طمع بهش دارند چطور با روی گشاده استقبال میکنه، آدم میسوزه و آتیش میگیره و خب قاعده دنیا همینه انگار فقط دعا کردم، همین امشبی که به مجرّد یادآوری خاطره‌ای اشکی گوشه‌ی چشمام رو گرفت و با تموم وجودم احساس کردم دلم شکسته، شکستم یک آن، با تمام وجودم گفتم خدا مولا دریاب ما رو. الان دعا میکنم صدات میکنم خدا! ما که وجودمون اضافی بود انگار، اگر گاهی خوبی‌ای به کسی رسوندم مفت چنگش نوش جونش، اگر هم باعث تکدّر خاطر کسی بودم به دلش بنداز بگذره از ما، الان هم که در حالت انزوای کاملم، دلگیرم به معنای واقعی کلمه دلشکسته‌ام خسته‌ام، آره زود احساس خستگی کردم تو این سن ولی وضع اینطوره خودت میبینی قصّه چیه جامعه چیه، از هر طرف هم بری جز وحشتت نیفزاید من بدبین نیستم به شدّت هم خوشبینم، دقیقا تو همین آن که دارم این حرفها رو میزنم، در همین تاریکی و ناراحتی و غرزدنها و چسناله کردنها و زرزرکردنها و فلان و بهمان امیدوارم به فیض تو، به پیروزی خیر بر شر، بر اینکه همین آدما وجودشون طلاست، گوهرن فقط باید دنبالش باشند، کنکاش کنند بکنند سنگ‌های وجودشون رو خوبی خیلی خوبه، لبخند بی غلّ و غش خیلی خوبه، احسان (نه اسم آدم در اینجا :) بی چشمداشت برای خدا خیلی خوبه، چیز خوب تو این عالم زیاده آره. گفتم بزنیم این حرفا رو، یه وقتایی یه چیزایی روی دل آدم سنگینی میکنه، آبت میاد(منظور اشک:) دلت میشکنه، خدا هم قربونش برم گفته پیش همین شکسته پکسته‌ها منو پیدا کنید، میریم پیش ظرف شکسته‌ها پیداش کنیم خلاصه؛ اشکت میاد حرفت رو یه کم میزنی سبک میشی، یه چیزایی هم تا ابد رو دلت میمونه، زور نزن چون همونجا جا خوش کرده که دلت تا همیشه سنگینی کنه. خدایا از من و ما بگذر، همین 


 

 

 یکسری حرفا رو نمیشه به هیچکس گفت قاعده اینه که کسی باشد که اینقدر ببافی با او، ببافی با او تا آخر سر بلکه شاید مگر بتوان یک گره از این کلاف سردرگم باز شود و چه بسا نشود‌ یک/ آن فرد مورد نظر باید بداند و بفهمد قصه چیست، دو بتواند و بخواهد کمکی کند، سه تو دلت بیاید که طرف را با کوهی از کلمه بنمایی مگر به اندازه یک سر ناخن از دردلت کم شود. اصلا بعضی از چیزها هم گرچه از جنس حرفند ولی با حرف هم حل نمیشوند؛ حالت اشباع یعنی همین، یعنی آنقدر دریاچه دلت آغشته به چیزی است که اگر با یک قطره‌چکان بخواهی قطره‌ای رافع دلتنگی و یاس و فلان و بهمان هم بچکانی افاقه نمیکند. الحاصل.


 

 من از بدی و نفرت نمیترسم، از بی‌تفاوتی و بی‌محلّی می‌رنجم.‌. 

من از سختی و شکست نمی‌ترسم، از بیحاصلی می‌رنجم.

به نظر من سکوت کردن‌ها و نمی‌دانم‌ها کسر شان نیست، ادّعا درباره چیزی که یا نمیدانی یا لااقل درست و دقیق نمیدانی و حرف مفت زدن با صراحت و قطعیّت حال بهم زنه.

امان از خردکردن دیگری و خندیدن به او، انسانها چه مرگتان شده؟ مسخره می‌کنید و میخندید؟ وای به روزگار و حال شما لوده‌های سبک‌مغز. وای به شما مغرورانی که گردنهای‌تان از جهل و خودشیفتگی کشیده شده است وای به شما که جز خودتان کسی و چیزی را نمی‌بینید یعنی هیچ چیز شما را تکان نمیدهد؟ جز آنکه حالت برونتان به امر مبتذل می‌جنبد، آن درون تیره و تاریک و گندیده‌ی‌تان به هیچ چیز نمی‌جنبد؟ چه مرگتان شده انسانها، بیماری، جنگ، استبداد همه اینها قابل تحمّل‌تر است از این مصیبت که شما با نگاه‌های سبکتان، حقیقت انسان را بی‌ارزش کرده‌اید. کی رو دست میندازید؟ وجدان و شعور نداشته‌ی خودتون رو؟!


 

 

 اینکه احساس کنی هیچ ارزشی نداری، هیچکس برات ارزش قائل نیست، هیچکس نمیفهمدت، جلوی هرکسی یه وجود ناقص شده از خودت هستی، هیچکس کامل نمیفهمدت هیچکس برات ارزش قائل نیست هیجکس هیچکس هیچکس، این خیلی بده، خیلی بده فاجعه است به خدا فاجعه است به خدا جنگ جهانیه مرگه درده. اصلا برای چی باید زندگی کنه آدم؟ برای چی ارزش آدم به چیه؟ بود و نبودت به چیه؟ اوضاع خیطه، عجیب خیطه. میفهمی بیست و سه یعنی چی؟ یعنی یه هفته دیگه، نه بابا همین ۶ روز دیگه سال بعد تلپ افتاده روت کجای کاری اکبر؟ اکبر محمدی قهرمانی، شخصیّت مجعولی که من ساختمت، تو کجای کاری؟ این تن بمیره جون مصی رومو زمین نندازی بگو کجای کاری؟ بابا اکبر رفت، امروز رفت، دیروز رفت، پریروز رفت پس پریروز رفت، عنت نگرفت از اینگونه زیستن؟ صبح بیدار میشی باید یه ساعت با کاردک جدات کنند، تا بخوای حرکت بزنی ظهره، تا یه چیزی عصره، عصرم که همون شبه دِ لامصب چه مرگته؟ گوساله‌ی سامری از تو بیشتر میفهمه، دِ بگو عزیزم بگو بنال عمو ببینه. ای بابا، باید صدام رو ضبط کنم بذارم اینجا لحنم رو بفهمی، تو که نمیفهمی، میفهمی؟! تو هم یکی مثل بقیّه، نمیخوای بفهمی، منم یکی مثل بقیّه. آقا حرف زیاده، القصّه بگذریم که داد و فریاد و نالمون رو میام میذاریم جلو روی مبارکت واقعا معذرت‌ خب خودتون چطور هستید؟ احوال شریف، ابوی، والده، اخوان خانواده دختر خانوما آقازاده‌ها خوب هستند ان‌شاء‌الله؟!! ما رو باش با کی حرف میزنیم، با دیفار(اینقدر بیسواد نیستم منظور لاطی همون دیوار) مجسّمه‌ها آخ مجسّمه‌ها! مار اورلیوس رفیق هپروتی من کجایی دلم تنگته.

 


 

 

حالا شما حساب کن حوالی یک و دوی بعد از نصف شب، رفتم آشغال بذارم دم در، یکهو در امتداد سطح زباله چشمم خورد به دوتا گربه که رو هم سوارن؛ خدا شاهده بی‌اختیار، چشمام رو یه کم تیز کردم موقعیتشون رو بسنجم که دارم درست میبینم یا نه. نمیخوام از اون واژه خاص، کردن، استفاده کنم که الان به کار بردم :) به هر نوع گاماس گاماس رفتم سمت سطح زباله، حالا اینا که زیر پروژکتور خیابون مشغول بودند تا من رو دیدند که مصرم اون سمتی برم، خیز برداشتند رفتند زیر یه ماشین ما هم گفتیم بسیار عالی، آن به که پنهانی بود به قول حافظ؛ آشغال رو پرت کردم. یه دفعه صدای ناله‌ی عجیبی شنیدم از همون سمت، من نمیدونم شنیدید ناله گربه‌ها رو یا نه، صدای غریبی دارند، انگار تلفیق نوزاد انسان و موجودات فضایی‌ه همون آن ناخودآگاه تصویر این کوتوله‌های ارباب حلقه‌ها و صدای عجیب جیغ مانندشون به خاطر عن‌ورم (انورم) خطور کرد. دوتاییشون یه دفعه جست زدند بیرون پریدند از زیر در پارکینگ توی خونه‌ی مجاور ماشین. گفتم خب امشب شب عشقه، شب شور و سروره، یه هم چنین چیزایی که میگن دوستان، البته اونموقع نگفتم، الان که دارم مینویسم میگم :) آقا گفتیم تمت دیگه بریم پی زندگیمون که یه دفعه یه گربه در همان هیبت دوتن قبلی پیدا شد در کنار درب پارکینگ، شاستی عقبش را یجور داده بود بالا که نگو، از اونور خم شده بود از لای سوراخ در انگار داشت تماشا میکرد و میپایید و ول کن هم نبود. میخواستم بگم داداش، خانوم تعارف نکن مجلس بی‌ریاست بفرما داخل که البتّه گربه که زبون آدمیزاد حالیش نیست. (اینم الان میگم که داستان با عرض معذرت ی‌تر بشه :)‌ (هرسه تاشون یه رنگ یه شکل، گاهی توهّم جن بودن هم میزنم نسبت به گربه‌ها چون میگن اجنّه به هرشکلی که میخوان جز دوسه تا صورت که میتونند دربیان، به خصوص مشکیاشون میگن تو چشمشون زل نزنید و از این حرفا؛ این هم مبحث مکمّل بر ماجرا) القصّه کلاغه به خونش نرسید ولی احتمالا یک آدم نه چندان عاقل که نمیدونم چرا ساعت دو آشغال رو بیرون میذاشت که آشغال گذاشتنش هم اینقدر عجیب باشد، رسید خونه‌اش، کلاغه نه داستانه تموم شد. در شهر بمانید خلاصه، هنوز قشنگیاش رو داره :). شب ولی چه آرامشی داره لامصب، خوراک پیاده‌روی و آواز خوندن و لحیم کاری‌ه :) 


 

دوستی محترمانه، دیپلماتیک و گذری عمومیّت بیشتر دوستی‌ها و آشنایی‌های من بوده است، حرفی هم نیست؛ هر کسی قسمتی دارد و متناسب با آنچه هست میبیند.‌ کما تدین تدان شاید برای همین است که روحم چندپاره شده است در گذر زمان.

 حتّی در فضای مجازی و جایی مثل اینستاگرام هم، یکنفر هم close friend من نیست. دوست نداشتم این را بگویم ولی احساس من هم چنین چیزی رو میگوید از شدّت احترام و علاقه من به خودتان آگاهید و به محبّت و لطف‌تان آشنایم، دوستتان دارم و دوست من هستید. نمی‌دانم چه بگویم، ولی احساس طفیلی بودن میکنم، تقصیر کسی نیست، مدّتهاست به این ورطه افتاده‌ام و می‌دانم قصّه از چه قرار است، سنگینی بود و نبود من چقدر سبک است. نمی‌خواستم روز اوّل سال هم چنین چیزی بگویم، می‌دانم این حرف این یک دقیقه است و دوباره به حالت عادی برخواهم گشت ولی حالا فکر میکنم میبینم حاقّ مطلب همین است.‌ از ماجرایی حدودا کوچک دلخورم ولی همین چیزهای کوچک مدّتهاست در کنار هم قرار گرفته و خوره‌ی وجودم شده است من گذشتم از همه چیز، امیدوارم شما هم از همه چیز من بگذرید گاهی بعضی چیزها انسان را از محبّت (تو بگو اضافی) پشیمان و دلسرد می‌کند. خودتان را به آن راه میزنید و جوری نشان میدهید که انگار گذری گذشته‌اید و ندیده‌اید، امّا ما اینقدر هم که گمان میکنید ساده نیستیم. شاید اشکال از این است که نباید از ابتدا روی هیکل‌تان حساب باز می‌کردم‌ تازه دارد دوزاری‌ام می‌افتد، احتمالا شما بلدتر از من بوده‌اید که اینگونه‌اید در این سالها یاد گرفته‌ام اهل گذشت باشم امّا خوش‌بینی‌ام جلوی درست بینی‌ام نسبت به وقایع را نگیرد یا کمتر بگیرد. گله و شکایتی نیست، ابراز ناراحتی بیهوده و خردی بود و تمام شد. عیدتان به هر حال مبارک. 


 

 

 اگر امکان اصلاح گذشته بود، احتمالا خیلی چیزها را پاک میکردم شل گرفتم، از همان ابتدا به تصوّرمان چیزهایی را القا کردند که نتیجه‌اش شل گرفتن زندگی شد نمیخواهم تقصیر را گردن دیگران بیندازم ولی حقیقت این است که به من و امثال من نگفتند زندگی بی‌اندازه بیرحم است، اینجا سرای خاک و خون است نه بستان گل و بلبل با چند فروند خار!! کاش جدّی‌تر بودم، خودخواه‌تر بودم و . یقیناً خیلی چیزها هست که در گذشته نباید اتّفاق می‌افتاد و البتّه همه چیز هم دست ما نیست بحث پشیمانی و اشتباه بودن نیست، بحث این است راه پیشرفت و تعالی در این دنیا با خیلی از کنار آمدنها و مسامحه و گذشت‌ها منافات داشت؛ اگر همان ایّام مدرسه که سر ما را شیره مالیدند فلان میکنیم و نکردند، بعد هم عین خیالشان نبود که مسبّب یکسال و دوسال عقب افتادن برنامه ما شدند، همین القائ این مطلب که چیزی نیست، ندادن اهمیّت ندادن توجّه به ما. اینها مسائل ریشه‌ای است که اصولا در نهاد آموزشی ما هست، حال کم و زیاد. بحث من، ذکر این عناوین مطالب بی‌ارزش نیست که یادآوری‌شان در این زمان هم هیچ کمکی نمی‌کند. من متاسّفم به جهت اینکه جدّی نبودم، انضباط را باور داشتم ولی با محیط نتوانستم هماهنگ شوم، من متاسّفم که سعی کردم اهل تظاهر نباشم و آنچه واقعیّت دارد و باور دارم را نشان دهم من متاسّفم برای همه اینها و البتّه که این تاسّف هیچ نفعی به حالم ندارد. ایکاش به مجرّد اظهار تاسف و پشیمانی و توبه صفحه عوض میشد و عرصه‌ی جدیدی در برابر انسان پدیدار می‌شد ولی اینطور نیست. من متاسّفم که همیشه خودم را هیچ دانستم، تصوّرم بر این بوده است که من عددی نیستم، من که به ذات تهی خودم، به بی علمی و بی‌هنری و بی‌مایه بودن خودم واقفم و این نگاه را در عمل هم نشان دادم؛ امان از تواضع بیش از حد! مهم نیست که دیگران می‌فهمند این احساس و نیّت تو را یا نه، این تواضع تو را می‌بینند یا پست بودن تو را، مهم این است که تو با تمام باور و صداقت و یکرنگی رفتار می‌کنی و واکنش و نتیجه‌ی اعمالت به خودت برمی‌گردد مساله این نیست که دیگران چه تصوّری درباره‌ی تو دارند، چه قضاوتی میکنند، اگر یک سر دانه خردل تو اهل بینش و بصیرت باشی خودت به اکمال و اتمام به داوری خودت می‌ایستی. من متاسّف نیستم، فقط مانده‌ام که چه شده است، من هنوز از حقیقت و ماهیّت اصلی وقایع آگاه نیستم و نه می‌توانم به راحتی از خیر این نفهمیدن بگذرم. ایکاش می‌شد شب خوابید و صبح جور دیگری از خواب برخاست. زندگی کابوسی است مداوم در آرزوی رویایی که نمی‌دانی کجاست، خوشبختی نیز در همین لحظه فهمیده نمی‌شود و بعد با فاصله‌ای دورتر که از آن گذشته‌ای دیده می‌شود. کاش می‌شد انسان دستانش را بالا بیاورد به سمت کهکشان و بگوید: ما را به دیده‌ تازه‌ای بنگر، میشود تغییر کرد و چیزی بهتر از آنی که می‌بینی شد. بگذر از تصویری که از ما ضبط کرده‌ای، ما در تلاش تغییر ظواهر هستیم و اینگونه از پا افتاده‌ایم، تو مگر به باطن ما واقفی؟! اگر باطن ما آنچنان که تو می‌پنداری ناامیدکننده بود، ما در این لحظه معترف بر کوتاهی و نقصان خویش نبودیم و البتّه اگر به تمامی در آلودگی و تاریکی فرو رفته بودیم به خودمان زحمت به تکلّم درآمدن را نمی‌دادیم. به هر تقدیر.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ سیب های سرخ Tom شهر عکس جهان گستر تاسیسات برقی و مکانیکی صنعتی خرید فالوور ارزان چشمانِ یک لال rooz nevesht haye man فروشگاه با کالا محصولات ارگانیک وطیب